در نهایت همه چیز سر جای خودش قرار میگیرد. هابو با صعود به اورست حتی به قیمت جانش به تطهیر خود میرسید و فوکاماچی با بدست آوردن دوربین مالوری از رمز و راز پیرامون آن اکسپدیشن مطلع میشود. اما با وجود اینکه همه چیز حل شده است، هنوز یک جای کار میلنگد. با فضایی خالی در قلبمان، آخرین صحنه ما را دوباره به کوه می برد. این بار فوکاماچی را دنبال کنید. در آنجا او سؤال بالا را مطرح میکند(چرا میل به صعود داریم؟). خوب، او جواب را خوب می داند و بازگو میکند: «می دانم چرا. لازم نیست دلیلی وجود داشته باشد. برای برخی، کوه ها یک هدف نیستند، بلکه یک مسیر هستند و قله، یک پله. پس از رسیدن، تنها چیزی که باقی می ماند ادامه دادن است.»

بلی. لازم نیست دلیلی برای بالا رفتن از یک کوه یا هر کاری که کسی می خواهد در زندگی انجام دهد وجود داشته باشد. چیزهای بیشتری برای آن وجود دارد. برای هابو یا فوکاماچی یا هر کس دیگری مهم نیست، زمانی که کاری را انجام می دهد و متوجه می شود که بدون آن نمی تواند زندگی کند. و هر تراژدی، هر شکست و ضرری نمی تواند او را مجبور کند کاری را که می خواهد انجام دهد متوقف کند.

هابو در جوانی طعم کوهنوردی را می چشد، وقتی که از تپه ای بالا می رود و غروب زیبای خورشید را نظاره می کند. برای او این لحظه «لحظه‌ای» است که متوجه میشود برایش چیزی جز صعود مهم نیست. برای او اهمیتی ندارد وقتی که با اغراق در مورد تکنیک های خود پرحرفی می کند، دیگران چه احساسی داشته باشد. حتی زمانی که با غرور تمام دیدگاه خود را در مورد نجات خودش آن هم در شرایطی که همطنابش بیهوش در انتهای طناب در فضا معلق است و نیاز به کمک دارد به اشتراک بگذارد زیرا معتقد است مرگ هر دو فایده ای ندارد و باید یکی زنده بماند ولو به قیمت بریدن طناب همنورد مصدومش.

اما حتی با این نگرش سرسختانه هابو، در زمان صعود دیواره، او هم نتوانست این تفکر غیرانسانی را بپذیرد. او هم این آسیب پذیری را داشت. به همین دلیل است که در زمان صعود، وقتی که بونتارو (یک کوهنورد تازه کار) سقوط میکند و بین زمین و آسمان بر روی طناب معلق میماند، او نمیتواند طناب همنورد خود را قطع کند. در حالی که خود بونتارو با اطاعت از گفته های گذشته هابو مبنی بر نجات یک نفر به جای مرگ دو نفر طناب را قطع می کند. هابو در هم میشکند و اینجاست که او پس از این حادثه وحشتناک، روح سلطه گر خود را زیر سوال می برد. در مرز مرگ و زندگی، او بی امان کمک می خواهد تا مانند یک بازنده زنده بماند.

با وجود این تراژدی و مصیبت ها، او دوباره به کوه می رود. او به هیچ وجه آدم سنگدلی نیست. او از یک «اختلال وسواس فکری» برای رفتن به کوه رنج می برد. او برای خواهر بونتارو که زنده است پول فرستاد و فوکاماچی را از مرگ نجات می دهد. به نظر من، او از هر انسانی انسان تر است. اما دور شدن از کوه برای او بسیار دردناک است و قله چیزی نیست که او بخواهد تنها به خاطر معروفیت به آن برسد، بلکه مکانیست برای نگاه عمیق و درونی به تمام چیزهایی که پشت سر گذاشته است.

فوکاماچی این را متوجه شده است. بنابراین با وجود دانستن راز حادثه جورج مالوری، او این موضوع را برای ما فاش نمی کند مبادا که بر مسئله اصلی سایه افکند، لذت صعود، ورای همه شهرت و تاریخ‌سازی. هرچند در مورد آخرین صعود فوکاماچی به سمت قله در آخرین سکانس فیلم، پاسخ قاطعی ندارم. بعد از تماشای فیلم چندین بار این سوال را از خودم پرسیده ام و تنها چیزی که به دست آورده ام ابهام است. شاید، نکته همین است. لازم نیست دلیلی وجود داشته باشد. مهم این است که مسیری را دنبال کنید، جایی که بتوانید خود را کشف کنید. و وقتی طعم آن را بچشید، نمی توانید متوقف شوید.

 

نویسنده: ابیربهاب مایترا

 

ترجمه: شاهپور امرالهی