تعداد ۲۰ تن

بانوان ۱۳ تن

آقایان ۷ تن

تعداد گام ها ۱۸۰۰۰

مسافت ۱۴.۵ کلیومتر

 

وقتی رسیدم پارکینگ پارک نور ساعت ۱۴:۵۳ دقیقه بود. داشتم دنبال بچه ها میگشتم که یهو چشمم به خانم زارع افتاد که با لبخند همیشگی جلوی رستوران زمرد ایستاده بود و سعی میکرد با تکون دادن دستاش من رو متوجه کنه که اونجا ایستادن. 

آروم رفتم به سمتشون و احوالپرسی کردیم. مثل همیشه بچه ها با تاخیر یکی یکی سر و کله اشون پیدا شد. دوباره با چندتا شوخی همیشگی در مورد بستنی دادن بچه هایی که تاخیر داشتن جو رو صمیمی کردیم. الان دیگه ساعت ۱۵:۱۲ دقیقه بود و باید راه میفتادیم. واسه همین از بچه هایی که ماشین داشتن خواهش کردم که بچه های بدون ماشین رو هم تا محل شروع برنامه که روستای باجگاه بود برسونن و اونا هم با روی باز پذیرفتن. 

محل قرار از ماشین که پیاده شدم متوجه شدم یکی از ماشینا روستا رو رد کرده بود و همین باعث شد تا حدود ۲۰ دقیقه و با مجموع تاخیرا جمعا ۳۰ دقیقه از برنامه عقب باشیم. ساعت اتمام برنامه رو بین ۸ تا ۹ شب اعلام کرده بودم و با وسواسی که روی زمانبندی دارم، تاخیرا داشت ذهنم رو درگیر میکرد.

از خانم شعبانی و استاد غرقی خواستم با باقی ماشینا برن سمت پاسگاه محیط بانی روستا تا منم با بچه ها برسم بهشون. همینکه حرکت کردن بقیه هم رسیدن و ما هم پشت سرشون حرکت کردیم. ماشینا رو جلوی در محیط بانی پارک کردیم و یکی یکی از لای نرده های در رد شدیم. زیر چشمی یه نگاه به کفشای بچه ها  انداختم تا به تناسب اون مسیر رو انتخاب کنم. آخه شما که بهتر میدونید کفش مهمترین لوازم یه کوهنورده حتی شاید بهتر باشه بگم مهمترین عضو بدن یه کوهنورده. 

به ساعت که نگاه کردم ۳:۵۳ بود. آفتاب داشت کم کم خودشو پشت خط الراس پر ابهت بمو پنهون میکرد و هوا داشت رو به سردی میزاشت.

توی ذهنم حساب کردم که با این تعداد باید حدود ساعت ۵.۵ برسیم چشمه. پس معطلش نکردم و از بچه ها خواهش کردم توی یه صف منظم پشت سر خانم شعبانی حرکت کنن. از استاد غرقی هم خواهش کردم با تجربه و صبر بالایی که دارن گروه دار تیم باشن که استاد هم مثل همیشه با انرژی و حس خوبی که به همه انتقال میدن قبول کردن. 

از قبل تصمیم داشتم از مسیر جاده معمول که بسمت چشمه صادقی و فیل میره به سمت چشمه بریم ولی حالا دیگه وقت کم بود. پس مسیر دره بین چشمه چرو و فیل رو انتخاب کردم. خودم یخورده جلوتر از بچه ها میرفتم تا بعضی جاهای مسیر رو دور بزنم و توی وقت صرفه جویی کنم. مسیر با شیب ملایم بالا میرفت تا به دره برسه. بالای تپه ایستادم تا بچه ها برسن و عکس دست جمعی بگیریم. عکس رو گرفتیم و راه افتادیم. 

جاده به سمت چشمه چرو میرفت اما بین اون یه جاده دیگه بود که به سمت شرق تغییر مسیر میداد و بسمت چشمه فیل میرفت. تغییر مسیر که دادیم متوجه شدم بچه ها دارن یواش یواش صف رو بشکل ردیف در میارن. پس نگهشون داشتم و با شوخی بهشون گفتم: فکر کنم داریم میریم برای کاشت برنج. بچه ها همینجور که متعجب نگاهم میکردن لبخندی زدن و تازه متوجه شدن صف چه شکلی شده. 

بهشون گفتم: درسته جاده پهن میشه اما تو یه صف میریم. دوباره صف منظم شد و حرکت کردیم.

جاده پیچ تاب زیاد داشت و سعی میکردم با حرکت از میانبرا پیچ ها رو حذف کنم تا به موقع به چشمه برسیم. همین بین هم هر از گاهی پشت سرم رو نگاه میکردم تا وضعیت بچه ها رو چک کنم. گاه وقتی هم توقف میکردیم تا هم استراحتی باشه و هم بقیه برسن. از دور لباس خوشرنگ استاد غرقی رو که میدیدم خیالم راحت میشد که فاصله زیادی بینمون نیست و حرکت میکردم.

خانم شعبانی هم با تجربه و شناختی که از بچه ها داشت اونا رو توی صف جا به جا میکرد تا سرعت تیم متعادل بشه. 

این شرایط رو که میدیدم با خودم فکر کردم که چقدر حضور پیشکسوت و بچه های باتجربه توی یه برنامه  میتونه برای یه سرپرست قوت قلب باشه. بچه هایی که بودنشون برای یه تیم نعمت هست و همراهیشون ضامن اجرای موفق برنامه. بچه ها هم که با شور و انرژی بالایی که داشتن به برنامه رنگ و بوی شادی میدادن. همینطور که این چیزا رو توی ذهنم مرور میکردم به دو راهی چشمه فیل و چشمه صادقی رسیدیم. دیگه هوا گرگ و میش بود و تا چشمه ۱۰ دقیقه فاصله داشتیم. 

مسیر بسمت جنوب ادامه دادیم تا به سکوهای چشمه رسیدیم. حیف که دیگه هوا تاریک شده بود و بچه های جدید نمیتونستن زیبایی اینجا رو ببینن. ساعت نزدیک ۵.۵ بود و تخمینم برای رسیدن به چشمه درست از آب در اومده بود. 

همه که رسیدن، با صدای بلند گفتم: ساعت ۶ همه کوله پیچیده برمیگردیم. هوا سرد بود و همه شروع کردن به اضاف کردن لباساشون. با لامپی که آقای صبوکی روشن کرد و از درخت بالای سکو آویزون کرد، چایی و خرماها از کوله ها در اومد. طبق معمول بگو و بخند و تعارف خوراکیا شروع شد. انگار نور که اومد شادی و انرژی هم اومد. عده ایی هم مشغول وضو گرفتن و نماز خوندن شدن. 

کوله رو که انداختم کولم ساعت ۶ بود و تقریبا همه آماده بودن. دوباره از بچه ها خواهش کردم بین خانم شعبانی و استاد غرقی حرکت کنن و اگر مشکلی بود بهشون اطلاع بدن. خانم شعبانی پرسید: از کدوم مسیر برگردیم. گفتم: مسیر جاده

مسیر جاده مسیری بود که ماشینای سازمان محیط زیست برای بازدید از پارک و چشمه استفاده میکردن. جاده ایی خاکی و پهن که برای حرکت توی شب امن بود. 

بچه ها پشت سر خانم شعبانی راه افتادن. چند جایی که مسیر دو راهی میشد خانم شعبانی تیم رو متوقف میکرد و برای اطمینان مسیر رو میپرسید. خانم زارع و محمدی زاده که مسیر و آشنا بودن بهش کمک میکردن. اون وسطا هم صدای مهدی اسماعیلی میومد که سر به سر خانم خلقی میزاشت و بچه ها میخندیدن. لا به لای شوخی ها گاهی هم بحثشون جدی میشد و از فیزیک و آسمان شب صحبت میکردن که جالب بود. خودمم که با استاد غرقی و جناب صبوکی که از کوهنوردای قدیمی بودن و اولین بار بود در کنارشون بودم حرکت میکردم. 

مسیر واقعا زیبا بود، جاده پهن و صاف، کور سوی چراغای روستا، ستاره ها و ماه نیمه و در آخر پهنه سیاه شب، البته نمیدونم چرا سیاه، چون همیشه آسمون شب برای من بیشتر سرمه ایی تیره بوده.

از مسیر و جو برنامه لذت میبردم که به پاسگاه رسیدیم ساعت رو که نگاه کردم ۷:۴۰ بود. ایستادیم تا همه رسیدن. از همه تشکر کردم بخاطر حضورشون، از بچه های باتجربه که با بودنشون جایی برای نگرانی از بابت اجرا برنامه نزاشته بودن و از بچه هایی که اولین بار بود میدیدمشون و با انرژی که به برنامه داده بودن لذت برنامه رو دو چندان کرده بودن. 

باز با خنده و شوخی یکی یکی از لای نرده ها رد شدیم تا خاطره یک پیمایش خاطره انگیز دیگه در ذهنم بمونه. پیمایشی که شاید بیش از ۱۰۰ بار انجامش دادم اما لذت پیمایش تا چشمه فیل در کنار خانواده شیرازجوان هنوز برام مثل روز اول بود.